میخواهم کودکیت را جشن بگیرم
این روزها میخواهم کودکیت را جشن بگیرم، میخواهم برق نگاهت را به ذهن بسپارم، پسرم وقتی تو را در اغوش میکشم در آغوشت گم میشوم و بویت میکنم...آه که از بویت چه سرمست میشوم و از این سرمستی لذت میبرم، ولی شیرین من... گاهی میخواهم ترمز زندگی را بکشم، آخر روزهای کودکی کوتاه است و بزودی برای خودت مردی میشوی، خوشحالم ولی... بگذار سیرابت شوم. وقتی با چشمان زیبایت معصومانه به من نگاه میکنی آب میشوم، وقتی صدا میزنی بابا... محبتت را با تمام وجود در قلبم حس میکنم. پسرم تو به من خیلی چیزها آموختی... وقتی برای اولین بار باران را حس کردی و از من خواستی زیر باران قدم بزنیم تازه فهمیدم هنوز باران هست... وقتی برای اولین بار برف را به تو نشان دادم و با زبان کودکانه ات گفتی بف… نمیدانی چه احساس شادمانه ای به من دادی و فهمیدم برف هم هست... گفتی آبی و من فهمیدم رنگها چه زیبایند... و در آسمان ابر را نشان دادی و گفتی ابر′ تازه فهمیدم آسمان مال ماست... تو مرا به خودم آوردی و زبیایی هایی که پیش چشمم بودند و نمیدیدمشان به من نشان دادی، میخواهم از تو تشکر کنم که زندگی کویریم را روح بخشیدی و سبز کردی.... پسرم با تمام وجود از تو سپاسگذارم .
ای دنیا آهسته تر.... عجله نکن... میخواهم با تمام وجود کودکی فرزندم را حس کنم که این احساس آرامش بخش ترین احساس زندگیم است.